سه برادر (2)

افزوده شده به کوشش: سولماز احمدی‌فر

شهر یا استان یا منطقه: چهارمحال و بختیاری

منبع یا راوی: گردآوری: علی آسمند و حسین خسروی

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: ۳۵۷ - ۳۶۱

موجود افسانه‌ای: دیو و سیمرغ

نام قهرمان: برادر کوچک

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: برادران بزرگ تر و دیو

روایتی که اکنون تحت عنوان «سه برادر» از مردم «چهار محال و بختیاری» نقل می کنیم در جلدهای پیشین فرهنگ با عناوین مختلف آورده شده است. این روایت صورت کوتاه تری است از قصه ای که ضد قهرمان آن برادران قهرمان هستند. این قصه از سری قصه های جن و جادویی است. روایت «سه برادر» را به طور کامل، با اندکی ویرایش، نقل می کنیم.

در گذشته های دور در شهری کوچک سه برادر زندگی می کردند که از مال دنیا یک باغ داشتند پر از درختان میوه. بار این درخت ها زمرد بود. اما از بخت بد هر سال موقع چیدن میوه ها که می شد، دزدی شبانه به باغ می آمد و همه ی میوه ها را می چید و می برد.یک سال برادرها تصمیم گرفتند به هر صورت که شده دزد باغ را دستگیر کنند. برای همین هم قرار گذاشتند وقت رسیدن میوه ها، هر شب در باغ نگهبانی بدهند.اولین شب نوبت برادر بزرگ بود، اما نیمه های شب خوابش برد و نتوانست دزد را دستگیر کند. شب بعد نوبت برادر دومی بود، ولی او هم خواب رفت و نتوانست کاری کند. شب سوم برادر کوچک به نگهبانی پرداخت و برای این که خوابش نبرد،انگشتش را برید و رویش نمک پاشید. نیمه های شب که همه خواب رفته بودند و همه جا ساکت شده بود، دید یک سیاهی زیر درخت ها حرکت می کند. تیری به طرف آن پرتاب کرد. سیاهی فریادی کشید و ناپدید شد. برادر کوچک دنبالش دوید، ولی پیدایش نکرد.فردای آن شب، برادرها سه نفری در باغ به جستجو پرداختند تا این که دیدند چند قطره خون کنار دیوار باغ ریخته. رد خون را گرفتند و رفتند تا در پای کوه رسیدند به یک چاه. برادر بزرگ تر گفت: «حتماً رفته داخل این چاه، من می روم پایین ببینم چه خبر است.» طنابی به کمر بست و پایین رفت، اما به نیمه های چاه که رسید، داد زد: «سوختم، سوختم!» دو برادر دیگر فوراً طناب را بالا کشیدند و او را بیرون آوردند. بعد از او برادر دوم پایین رفت؛ اما او هم داد زد: «سوختم، سوختم!» برادرانش او را بالا آوردند.سرانجام نوبت به برادر سوم رسید. او پیش از این که پایین برود گفت: «هر قدر هم من داد و فریاد کردم شما گوش نکنید و مرا پایین تر ببرید.» برادرانش هم همین کار را کردند و او را آن قدر پایین بردند تا رسید به ته چاه.برادر کوچک وقتی به ته چاه رسید، طناب را از کمرش باز کرد و به جستجو پرداخت. از یک طرف صدای خرناسه به گوش می رسید. رفت به همان طرف. دید یک دیو تنومند در آن جا خوابیده و یک دختر زیبا هم بالای سرش نشسته و اشک می ریزد. در همین هنگام دیو بیدار شد و گفت: «بوی آدمی زاد می شنوم.» دختر گفت: «نه، چیزی نیست، حتماً خواب دیده ای.» اما دیو دوباره غرید که: «بوی آدمی زاد!» دختر گفت: «تو بخواب من می روم ببینم چه خبر است.»دختر این را گفت و دوان دوان از دیو دور شد. در آن جا جوانی را دید. گفت: «تو کی هستی و این جا چه می کنی؟» جوان گفت: «من آمده ام این دیو پلید را نابود کنم.» دختر آهی کشید و گفت: «ای کاش نمی آمدی، چون تو هم مثل من اسیر این دیو سیاه می شوی.» جوان گفت: «من تا کارم را تمام نکنم از این جا نمی روم، تو نگران من نباش؛ فقط بگو خودت این جا چه می کنی؟» دختر گفت: «قصه ی گرفتاری من دراز است. باشد برای بعد. فعلاً تو یک گوشه خودت را پنهان کن که به چنگ این دیو نیفتی تا من برگردم.»دختر نزد دیو رفت و به او اطمینان داد که کسی در آن جا نیست. دیو چند بار نعره کشید، ولی کم کم آرام شد و سرش را در دامن دختر گذاشت و به خواب رفت. همین که دیو خواب رفت، دختر سر دیو را بر زمین گذاشت و با شتاب به سراغ آن جوان رفت و به او گفت: «ای جوان! من تو را نمی شناسم و نمی دانم از کجا آمده ای، اما دلم گواهی می دهد که نیت خیر در سر داری. برای همین هم من از هیچ کمکی به تو دریغ نمی کنم. بدان که شیشه ی عمر دیو در انتهای این غار زیر یک سنگ بزرگ پنهان شده. اگر بتوانی آن را بیرون بیاوری و بشکنی، هر دوی ما از شر این دیو آسوده می شویم.»وقتی جوان شیشه ی عمر دیو را پیدا کرد، آن را محکم بر روی تخته سنگ کوبید. در همان لحظه دیو نعره ی بلندی کشید و در یک چشم به هم زدن دود شد و به هوا رفت.پس از نابودی دیو، جوان با کمک دختر تمام جواهرت و اموالی را که توسط دیو ربوده شده بود، به وسیله ی طناب، بالای چاه فرستاد. سپس طناب را به کمر دختر بست و او را هم فرستاد. بعد خودش با طناب بالا آمد، اما به نیمه های چاه که رسید، برادرانش طناب را بریدند و او را به ته چاه انداختند.آن دو برادری که بالای چاه بودند همه جواهرات را برداشتند و با دختر به خانه بردند. فردای آن روز، هر دو از دختر خواستگاری کردند و نزدیک بود کارشان به زد و خورد بکشد که دختر گفت: «اگر دعوای شما بر سر موضوع ازدواج با من است، دست نگه دارید؛ چون من قبلاً به شخص دیگری دل بسته ام.» برادرها با تعجب پرسیدند: «این شخص کیست؟» دختر گفت: «همان کسی که مرا نجات داد و شما در حق او بی مهری کردید.» آن ها گفتند: «اگر منظورت برادر ماست، بیهوده منتظر نباش چون او دیگر نمی تواند از آن چاه نجات پیدا کند.» دختر گفت: «هیچ کس از تقدیر آگاهی ندارد. با این همه من یک سال صبر می کنم. اگر او نیامد، آن وقت یکی از شما را برای همسری انتخاب می کنم.»اما بشنوید از برادری که در چاه افتاده بود. روزی پیرمردی بر سر چاه آمد و از آن جا صدای ناله ای شنید. از چاه پایین رفت و با دیدن جوان به او گفت: «ای جوان این جا چه می کنی و چرا به این حال و روز افتاده ای؟» جوان هم سرگذشت خود را برای او گفت. پیرمرد به او گفت: «ناراحت نباش. در یکی از غارهای زیر این چاه دو قوچ سیاه و سبز وجود دارد. اگر بتوانی بر قوچ سبز سوار شوی، تو را به خانه ات بر می گرداند.»جوان با عجله از پیرمرد خداحافظی کرد و رفت. اما به جای این که سوار قوچ سبز شود، سوار قوچ سیاه شد و قوچ سیاه او را هفت طبقه زیر زمین برد. چند روز در آن جا سرگردان بود تا این که دوباره به آن پیر برخورد. پیر گفت: «یک بار دیگر تو را راهنمایی می کنم، اگر این دفعه اشتباه کنی دیگر هیچ وقت نجات پیدا نمی کنی. باید یک روز در کنار این رودخانه ی سیاه راه بروی تا به یک درخت بزرگ برسی. سیمرغ بر سر آن درخت آشیانه دارد. اگر بتوانی توجه او را به خودت جلب کنی، تو را نجات می دهد.» سپس پیرمرد شمشیری به جوان داد و او را روانه کرد.وقتی جوان به درخت رسید، مدتی صبر کرد. ناگهان دید مار سیاه و بزرگی از درخت بالا می رود تا جوجه های آن پرنده را بخورد. فوراً شمشیر کشید و مار را به دو نیمه کرد.در همین هنگام دید که پرنده ای بزرگ بال بال زنان روی درخت نشست. وقتی پرنده متوجه ی جوان شد می خواست او را بکشد که جوجه هایش به او گفتند: «مادرجان! این جوان ما را از شر مار خلاص کرد.» پرنده خوشحال شد و به جوان گفت: «درعوض این خدمتی که به من کرده ای هر آرزویی داشته باشی برایت برآورده می کنم.» جوان گفت: «تنها آرزوی من این است که بتوانم به خانه و کاشانه ام برگردم.» پرنده گفت: «پس آماده باش تا تو را برگردانم.»پرنده یک مشک بزرگ آب بر یک بال و یک لاشه گوشت هم بر بال دیگرش گذاشت و جوان را هم وسط بال هایش سوار کرد و به او گفت: «هر وقت گفتم آب بده باید گوشت بدهی و هر وقت گفتم گوشت، باید آب بدهی.» جوان همین کار را کرد. تا اینکه گوشت تمام شد. ولی باز هم پرنده گفت: «آب بده!» و جوان باید گوشت به او می داد. یک تکه از گوشت پایش را برید و در دهان پرنده انداخت. پرنده از مزه ی گوشت فهمید که این گوشت آدمی زاد است. آن را نخورد و گوشه ی دهانش نگه داشت تا این که از هفت طبقه ی زمین بالا آمد از چاه هم خارج شد و جوان را به خانه اش رساند. سپس گوشت پای او را سر جایش چسباند و از او خداحافظی کرد و رفت.دختر به محض دیدن جوان با خوشحالی به استقبال او رفت. برادرانش هم با شرمندگی از او طلب بخشش کردند و برادر کوچک گناه آنها را بخشید. بعد گفتند: «بیایید این جواهرات را تقسیم کنیم.» دختر گفت: «تمام این اموال و جواهرات متعلق به برادر کوچک شماست، چون خودش همه ی آنها را به دست آورده.» آن دو برادر هم چیزی نداشتند که بگویند و قبول کردند.فردای آن روز برادر کوچک و دختر با هم عروسی کردند و روزگار خود را با خوشی و شادکامی گذراندند.

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد